محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

3/تیر/90

صبح جمعه مخصوص نظافت خونه و کارهای عقب افتادست. خاله جون بنده خدا چندین تا مانتو و پیرهن و شلوار بابایی رو اتو کرد. نهار هم مرغابی (غاز) رو که مامان بزرگت داد گذاشتیم. بعد یک کم استراحت رفتیم پارک فدک..این هم عکساش... این سرسره رو تازه کشف کردی و خیلی خوشت اومد... مانی فدات چه ذوقی میکردی عزیزکم..   محیا و مهرناز جون تو فضا..    بابایی هم که از صبح خواب بود زنگ زد و گفتم با شهریار اینا بریم پارک پلیس قبول کرد. با عجله برگشتیم خونه و وسایل رو چنان بی نظم تو ماشین چیدیم که کلمن آب تو راه ولو شد و فرش و لباسها و پنکه و بقیه چیزها رو حسابی خیس کرد. &n...
5 تير 1390

4/تیر/90

صبح با بابایی اومدیم تو پارکینگ به عزم سرکار. شما خونه پیش خاله جون و بچه ها موندی..چه عشقی میکنی مگه نه؟؟ اما این خوشی فقط تا چند ساعت دیگست و اونا میرن و معلوم نیس تا کی به خونمون بیان...خیلی بودنشون واسه من و شما خوبه و بعد رفتنشون احتمالا کلی گریه خواهم کرد...  اما امشب دوباره از شمال مهمون داریم. شاید با اومدنشون از ناراحتیم بکاهن... رسیدم خونه خواب بودی و رفتنشون رو ندیدی. آژانس گرفتم و فرستادمشون. اما بچه ها خیلی دمق شدن و مرجان تا رسید اس ام زد که هنوز صدای محیا تو گوشمه  و دلم براش تنگ شده.  بابایی هم زود اومد تا قفل در رو درست کنه. به مامان بزرگ هم زنگ زدم ولی طبق معمول صحبت نکردی..آخه دلش واست تنگ شده بود.....
5 تير 1390

فرهنگ لغت محیایی - فصل 4

علًی      بلند شو از جات   خرداد/90   للاه                  کلاه       24/خرداد/90 عمو سلو       سلام عمو        26/خرداد/90   شرشره     سرسره      3/تیر/90 هانانه      هندونه   3/تیر/90 شعر عمو زنجیرباف   3/تیر/90  مُس         موز     ٤/تیر/٩٠ ...
5 تير 1390

2/تیر/90

پنجشنبه صبح با مهرناز جون رفتم اطراف خونه به کارهام و خریدهای خونه رسیدم. زود نهارمون رو خوردیم و رفتیم جمهوری. شما خیلی تو خونه و بیرون گریه و بداخلاقی میکردی و حالشون رو حسابی گرفتی.  من و مهرناز و مرجان کفش اسپرت گرفتیم و لباس تو خونه. مغازه همون دوست جونم تو جمهوری..خاله جون هم واسه شما ارگ صدای حیواناتو گرفت که خیلی زود با کمک مهرناز صداشونو یاد گرفتی. دستش درد نکنه. خلاصه خرید خیلی خوش گذشت.... شب واسشون لازانیا درست کردم..این هم محیا در حال خوردن لازانیا با موههایی که اصلا نمیذاشتی چیزی بهش ببندم با بچه ها آلبالو یا بقول خودت لبالو خوردی... ...
5 تير 1390

1/تیر/90

صبح دیدم تب داری. نمیشد بمونم خونه ازت مراقبت کنم...رویاجون گفت حواسش رو بیشتر بشما جمع میکنه. ظاهرا سرما خوردی. الان اومدم بهت سر زدم خیلی بد نبودی. این هم شما با پرنیا و درسا آخر هفتست. مهرناز جون هم داره میاد ایشاله استراحت کنی خوب میشی. باید ازینجا یکسره بریم دنبالشون. بابایی هم تب داره. زیاد سرحال نیست... عصری علیرغم بیماریت رفتیم ترمینال. با اومدن اونا، خیلی حال ما عوض شد. کمی استراحت کردیم و عصری رفتیم ٧ حوض. چون حالت هم بهتر شده بود. کفش خریدم و شما پاتو گذاشتی تو کفشم... اصلا هم ول کن قضیه نبودی و بچه ات رو گرفتی بغلت و حسابی مامان شدی... شب هم از کلکسیونی از پستونکهای...
4 تير 1390

31/خرداد/90

صبح با دیدن عمو صابر تعجب کردی. از خجالت رفتی کنج دیوار... تو مهد هم اومدم تو کلاست. سهیلا جون گفت سایز پوشکت واست کوچیک شده. تبریک میگم. یک سایز رشد کردی. اصلا این روزها خوب میخوری و تپل شدی..نوش جونت. اما قول بده باربی بمونی گلکم. تمام دندونات هم کامل شدن. اصلا دیگه واسه خودت خانمی شدی و مستقل. فقط یک کم مونده تا پوشکت رو بگیرم و دیگه همه چی عالی میشه نازگلم... عصری مرجان اس ام داد که فردا میان تهران. وای چه خبر خوبی. کلی با مهرنازجون بهت خوش میگذره. شب با بیقراری ساعت ٨ خوابیدی. شبهای دیگه ٩تا ١٠ میخوابی. نصفه های شب هم کلی گریه کردی. ...
1 تير 1390